درباره وبلاگ

سلام دوستان به وبلاگ من خوش آمدید! هر کس عشق و تو یه چیزمی بینه من عشق و عرفان و یکی می بینم!نظر بدیدعشق یعنی چی؟
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق یعنی خدا و آدرس absorbing-veb.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 27827
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


عشق یعنی خدا
سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 23:23 ::  نويسنده : VENUS       

يك روز مردي فقير از سر ناچاري تصميم گرفت تا غازي كه در خانه داشت را بردارد و بفروشد
مرد غاز را برداشت و بيرون شد كه ناگهان از در نيمه باز همسايه مرد غريبه اي را ديد كه
در حال لهو و لعب با زن همسايه است، مرد با خود انديشيد و فكري كرد سپس ناگهان وارد خانه همسايه شد
و با خشم رو به مرد كرد و گفت "اهاي با زن نامحرم و غريبه به چه كاري مشغولي؟
ميخواهي تا فرياد براورم تا حكم شرع را شارع بر تو جاري كند."
مرد غريبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد ... مرد فقير دستي به ريش كشيد و گفت
تنها در صورتي از تو خواهم گذشت كه غاز من را به 20 سكه بخري.
مرد دست در جيب كرد و بيست سكه داد مرد فقير گفت حالا در صورتي داد نمي زنم كه غاز را به من 1 سكه بفروشي،
مرد نگون بخت هم قبول كرد و اينكار انقدر ادامه پيدا كرد كه مرد فقير تمامي سكه هاي انفرد را گرفت
و همراه با غاز به خانه برگشت.
 وقتي ماجرا را با خوشحالي براي همسرش بازگو كرد همسرش به او گفت كه بهترست به نزد حاكم شرع رفته
و داستان را براي او تعريف كند و از وي بپرسد كه آيا اين پول حرام است يا حلال؟
مرد نيز به گفته همسر وفا كرد و به در خانه حاكم شرع رفت و در زد و چون شارع در را باز كرد گفت
"يا قاضي القضات ما غازي داشتيم در خانه...." كه شارع حرف او را قطع كرد و گفت "تو ما دیوانه کردی با ان غازت" !!!!!.




سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 23:22 ::  نويسنده : VENUS       

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند
و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود
و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد
که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند
و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند
و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
هوای کوپه مثل حمام سونا داغه
دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
دانشجو به آرامی میگوید میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم
و اگرقطار مملو از آفریقائیهای ش*ه*و*تران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم



دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 18:8 ::  نويسنده : VENUS       

دختر ترشیده ای تا صبح خفت

صبح خوابش را به مادر بازگفت

خواب دیدم خانه نورانی شده

کوچه سرتاسر چراغانی شده

شربت و شیرینی و گل داشتیم

زیر ابروهای خود برداشتیم

سفره عقد و نبات و خنچه بود

صورتم خوشگل تر از یک غنچه بود

در لباسی توری و گلدار و ناز

آستین٬ پُرچین و گردن٬ بازٍ باز...

مادرش زد بر سر او٬ تند گفت:

 ول کن این الفاظ نامربوط و مفت!

وصف اندام و سر و وضعت نگو

نیست این جا جای هر راز مگو!

جای طنز و شوخی است این جا عزیز!

آبروی شعر طنزش را نریز!

الغرض! آخر چه شد؟ این را بگو

ول کن این وصف تمام و مو به مو!

دخترک وا رفت اما جا نزد/گفت:

آره! می گفتم...خب قافیه نیومد چی کار کنم؟

در کنارم یک جوان قد بلند!

خوش قیافه٬ زلف ها مثل کمند!

البته از من که خوشگل تر نبود!

با کت و شلوار طوسی کبود

دست در دستان هم توی اتاق

از شرار عشق هر دو داغ داغ(!)

مادرش یک بار دیگر اخم کرد

دخترک فهمید و رویش گشت زرد

الغرض من یافتم یک شوهری

جفت خوبی٬ هم نفس٬ یک همسری

گفت مادر: "دختر زیبای من!

ای سی و شش سال تو همپای من!

آن چه دیدی خواب خوش بود و پرید

کاش می شد شوهر از دکان خرید!

کم شده شوهر در این دنیای پست

دختر ترشیده اما هست٬ هست

مثل تو صدهاهزاران دختر است

چشمشان از صبح تا شب بر در است

آه! اما نیست یک اسب سفید

شاهزاده؟ کو؟ کجا؟ اصلاْ که دید؟!

صبر کن شاید بیاید٬ غم  مخور

!لااقل هر ساعت و هر دم مخور



دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 17:49 ::  نويسنده : VENUS       

بیخودی پرسه زدیم، صبحمان شب بشود...
بیخودی حرص زدیم،سهممان کم نشود...

ما خدا را با خود، سر دعوا بردیم، وقسم ها خودیم!

ما به هم بد کردیم، ما به هم بد گفتیم...
ما حقیقتها را زیر پا له کردیم...

و چقدر حظ بردیم، که زرنگی کردیم...

روی  هر حادثه ای حرفی از عشق زدیم...
از شما می پرسم، ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟



چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : VENUS       

 

پرسید: به خاطر كی زنده هستی؟


با اینكه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ كس !


پرسید پس به خاطر چه زنده هستی؟


با اینكه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یك بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز!


ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ 


در حالیكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسی كه به خاطر هیچ زنده است ...



چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 21:53 ::  نويسنده : VENUS       

 

وقتی می خوای یه رابطه رو به هم بزنی ،خوب به هم بزن....اما لگدکوبش نکن

بزار برو...اما داغونش نکن.. با احساسش ...فکرش...اعتمادش و غرورش بازی نکن

چون بعد از رفتن تو فقط غمگین نمیشه...

تا سالها باید با یه ترس لعنتی زندگی کنه و نتونه دیگه به هیچ کس اعتماد کنه.......حتی برای یه دوستی ساده...
 

خدایا وقتی دلت می گیره می خواد بترکه چیکار می کنی؟

به روی خودت نمی آری و یه گوشه می شینی دلتو قایم می کنی؟

یه لیوان آب می خوری که بغضت رو بفرستی پائین ؟

با نگاهت بازی می کنی که یادش بره می خواسته گریه کنه؟

یادت می افته تنهایی و باید خدا باشی ؟

نمی دونی که من چقدر امروز خدا بودم .....!
 
زمانه جالبی شده...، بی تفاوت بودن علاقه رو بیشتر می کنه، بی قید و بند بودن عاشق های آدمو زیاد می کنه
، سنگ دل بودن کلاس داره، و از شانس ما هیچکدومم نداریم...


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 21:46 ::  نويسنده : VENUS       

 

صبح با مامانم رفته بودیم موزه فرش
دو تا چشم بادومی دیدم به مامان گفتم بریم یکم بهشون فخر بفروشیم که ما ایرانیا چقدر هنرمندیم!
اینم مکالمه من و اون زوج:
-
hi!! can you speak English??
آقای چش بادومی با یه لبخند ملیح: _
yes, a bit!
من با یه عالمه ذوق: -
then where are you come from?
آقای چش بادومی با به لبخند عمیق: -
i am from iran!! :))))
من: :-/ -
no i mean are you Japanese?
آقای چشم بادومی به فارسی و در حال خنده: نه بابا! من از دو تا کوچه بالاتر اومدم!!!
من که ضایع شده بودم و همه داشتن بهم می خندیدن لبخند زدم و گفتم:
sorry! i don't understand Farsi!!!
و اون زوج رو که از خنده پخش زمین بودن ترک کردم!!! حالا مامانم مگه بس می کنه!

فکر کنم 7-8 ساله بودم که رفته بودیم روستا تو صحرا که بازی میکردم
توی کف پام یه تیکه خار رفته بود و باعث شده بود به شدت ورم بکنه و عفونی بشه . همونجا که منو بردن درمانگاه گفتن باید بریم شهر و بهم واکسن کزاز بزنن . توی راه شنیدم که مامانم میگفت تا رسیدیم ببریمش استخر !!! منم از خوشحالی داشتم پر درمیاوردم که آخ جون چه تفریحی در انتظارمونه . یادمه خواب آلو بودم و دیروقت بود که یهو به خودم اومدم و دیدم تو یه درمانگاه هستیم و میگن باید بهت واکسن بزنیم . اونقدر شوکه شده بودم که استخر چرا به درمانگاه و واکسن تبدیل شد که نگو . شروع کردم به فریاد کشیدن که ولم کنید دست از سرم بردارید . چی کارم دارید قصابها!!!!!!! هنوز که حدود سی سال گذشته یادمه که چه جوری به پرستاره میگفتم قصاب :)))
خلاصه با هزار مشقت و چند نفری منو که تقلا میکردم گرفتن و یه آمپول زدن به بازوم !!!!!! و من کماکان منتظر بود که واکسن که نمیدونستم کلا چی هست و احتمال میدادم یه چیز وحشناک باشه بهم بزنن
بعد که پرستاره گفت :تموم شد برید !
من با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واکسن چی شد ؟
پرستار: این واکسن بود دیگه!
من با پررویی : خب نمیشد بهم بگید واکسن همون آمپوله نصف جونم کردید که !!!!!!!!!!!!
پرستاره : !!!!!!!!!!!!
آخرش هم که از درمانگاه اومدیم بیرون دیدم سردرش نوشته :
"" درمانگاه شبانه روزی استخر ""



چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : VENUS       

 

دیشب اومدم بستنی درست كنم همه چیز اوکی بود چند بار مواد رو گذاشتم تو فریزر هم زدم دوباره گذاشتم بعد4_5ساعت گفتم آماده است خوردم احساس کردم تلخه بچه ها نخوردن خانمم هم نخورد ولی من همشو خوردم خانمم گفت توش گلاب ریختی?گفتم اره ,شیشه گلاب رو نشونم داد دیدم هنوز پلمپش باز نشده سریع پاشدم گفتم پس من چی ریختم ?دیدم شیشه عرق بیدمشک نصفه هست تازه فهمیدم چرا بستنی به تلخی میزد

 

بچه که بودم شاید ۸ یا ۹ ساله با داداشم که ۵ سال از من بزرگتره دعوامون شد...اینم از سر حرص یکی کوبید تو سر من....یعنی عجیب به من بر خورد چون اصن تقصیر کار من نبودم....رفتم تو اتاق تا اونجایی توان داشتم دستمو گاز گرفتم...مامان و بابای محترم هم تو حیاط بودند با گریه رفتم سراغشون دستمو نشون دادم و گفتم:مرتضی منو گاز گرفت...جای دندونا هم خدایی خیلی افتضاح بود بابا رفت سراغش تا اونجا که جا داشت اینو زد...بعد برگشت سراغ من تا دستمو اساسی معاینه کنه...تازه اونجا دوزاریش افتاد که این که جای دندونای خودمه(خب جای دندون یه بچه با یه ادم بزرگتر فرق میکنه دیگه)و این بود که بابام برای اولین بار روی من دست بلند کرد

 

شماهارو به ته دیگ ماکارونی قسمتون میدم وقتی دارین با تلفن یا موبایل صحبت می کنین با خودکار روی هر چیزی که دم دستتون بود چرت و پرت ننویسین یا نقاشی نکشین...

آخه من الان این مدرک پایان تحصیلاتم که بابام در حال موبایل صحبت کردن روش عکس الاغ کشیده ، کجا ببرم نشون بدم ...

از دست مسئولین هم دیگه کاری بر نمیاد :P



دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : VENUS       

ه یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده …

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.

 

و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر”فقط یه شوخی بود” هست.

یک کم کنجکاوی پشت “همین طوری پرسیدم” هست.

قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” هست.

مقداری خرد پشت “چه میدونم” هست.

و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” هست.